درس دهم-هنرمند

درس دهم

 

هنرمند

 

دیشب من سرگرم نقّاشی کردن بودم که پدرم گفت:« من دوست دارم فرزندم هنرمند باشد، یک هنرمند خوب.»

 

من با خوش‌حالی گفتم: «پس من برای این که هنرمند باشم، سعی می‌کنم نقّاشی کردن را خیلی‌خوب یاد بگیرم

 

پدر گفت: «دخترم هرکاری که با دقّت و فکر انجام گیرد، هنر است، مثلاً تو اگر بتوانی سفالگر بشوی و با گل چیزهای زیبا بسازی، هنرمندی. قالی‌بافی هم هنر است. عکّاسی هم هنر است. پس برای این که بتوانی یک عکس خوب بگیری، باید هنرمند باشی

 

فرزندم، هنرمند باید خوب فکر کند، با دقّت به همه چیز نگاه کند و صبر و حوصله داشته باشد تا در کارهایش موفّق شود.

درس نهم- زیارت

زیارت

زینب داخل حرم ایستاده بود. چلچراغ های بزرگ همه جا را نورباران کرده بودند. بوی گلاب می آمد. همه دعا می خواندند.

زینب هم داشت زیر لب دعا می کرد که مادرش با مهربانی دست بر شانه اش گذاشت و گفت: « قبول باشد! بیا برویم و کبوترهای حرم را تماشا کنیم.» آن وقت دست او را گرفت و آن دو با هم از میان جمعیت بیرون رفتند.

زینب ده ها کبوتر را دید که گوشه ای جمع شده بودند و دانه بر می چیدند. او از یر چادرش مقداری گندم بیرون آورد و گفت:«مادر دوست دارم هروقت به مشهد می آیم به کبوترهای امام رضا (ع) دانه بدهم. این گندم ها را مادربزرگ برایم خریده است.» بعد دانه ها را به آرامی بر زمین پاشید.

کبوترها دسته دسته به زینب نزدیک شدند. زینب می خواست از خوش حالی بال در بیاورد.چیزی نگذشت که صدای اذان از گل دسته ها بلند شد.

مادر گفت:«زینب جان اذان مغرب را گفتند بهتر است به وضوخانه برویم وضو بگیریم و نمازمان را اول وقت بخوانیم.»

زینب نماز خواندن در حرم امام رضا (ع) را هرگز فراموش نمی کند.

کتاب فارسی-درس هشتم

از همه مهربان تر

یک روز از مادرم پرسیدم: «دعا یعنی چه؟»

مادرم گفت: «دعا یعنی، حرف زدن با خدا، در موقع دعا با خدا سخن می‌گوییم و از او یاری می‌خواهیم

وقتی فهمیدم دعا یعنی چه، تصمیم گرفتم که من هم دعا کنم. چون خیلی کارها هست که باید از خدا بخواهم در انجام دادن آن‌ها مرا یاری کند. من دعا می‌کنم که پدر و مادرم همیشه سالم باشند. دعا می‌کنم پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های مهربان پیش ما باشند، چون بازی کردن و حرف زدن با آن‌ها را خیلی دوست دارم. روزی از مادرم پرسیدم:

«چرا همه پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها را دوست دارند؟»

مادرم گفت: «چون آن‌ها بسیار مهربان هستند، همه را دوست دارند و به همه محبّت می‌کنند

خدا کسانی را که به دیگران محبّت و مهربانی کنند، دوست دارد.

خدایا! تو از همه مهربان‌تر هستی. من می‌دانم که تو انسان‌های مهربان را دوست داری. پس همیشه سعی می‌کنم با هم‌کلاسی‌هایم و حتّی بچّه‌های کوچک‌تر از خودم مهربان باشم تا تو مرا بیش‌تر دوست بداری!

 

فارسی-درس هفتم

دوستان ما

چه گندم های زرد قشنگی! این ها را چه کسی کاشته است؟

کشاورز، همان کشاورز کوشایی که دوست ماست.

چه نان گرم و خوش مزه ای! چه کسی آن را پخته است؟

نانوا، همان نانوای سحرخیزی که دوست ماست.

چه کوچه ها و خیابان های پاکیزه ای!  چه کسی آن ها را تمیز و پاکیزه کرده است؟

رفتگر، همان رفتگر زحمتکش و مهربانی که دوست ماست.

چه خانه های راحت و زیبایی! این خانه ها را چه کسی ساخته است؟

بنّا، همان بنّای پرکاری که دوست ماست.

چه باغ‌های سرسبز و چه گل‌های خوش رنگی! این درخت‌ها و گل‌ها را در این باغ‌ها، چه کسی کاشته است؟

باغبان، همان باغبان پرتلاشی که دوست ماست.

چه خیابان‌های منظّمی! چه رفت و آمد مرتّبی! این نظم و ترتیب را در خیابان‌ها، چه کسی ایجاد کرده است؟

مأمور راهنمایی و رانندگی، همان مأموری که دوست ماست.

چه کلاس شاد و با نشاطی! چه دانش آموزان دوست داشتنی و سخت‌کوشی!

این گل‌های شاداب را چه کسی پرورش داده است؟

معلّم، همان معلّم مهربان و دانایی که دوست ماست.

این دوستان خوب و چیزهای قشنگ را چه کسی آفریده است؟

فارسی-درس ششم

کوشا و نوشا

دو پرنده ی کوچک در جنگلی زندگی می کردند. اسم یکی از آن‌ها «کوشا» و اسم دیگری «نوشا» بود. آن‌ها شبیه هم بودند و همیشه با هم پرواز می‌کردند.

روزی پدر و مادرشان به آن‌ها گفتند: «شما دیگر بزرگ شده‌اید. غیر از بازی کردن باید چیزهای دیگری هم یاد بگیرید

کوشا و نوشا، خوش‌حال شدند و پرواز کنان، لانه‌شان را ترک کردند.

آن‌ها در راه، دارکوبی را دیدند. دارکوب، پرنده‌ی دانای جنگل بود. کوشا و نوشا از او خواستند کمی از علم و دانایی خود را به آن‌ها بیاموزد. دارکوب گفت:«بسیار خوب، امّا کار ساده‌ای نیست. شما باید سال‌ها تلاش کنید تا دانا شوید.» کوشا و نوشا قبول کردند.

دو سال گذشت. کوشا به آموختن ادامه داد امّا نوشا از آموختن خسته شد. او دلش می‌خواست آزاد باشد، بازی کند و از این شاخه به آن شاخه بپرد.

برای همین، یک روز پرواز کرد و از آن‌جا رفت.

نوشا در راه به هُدهُدی رسید که پاکیزه، راست‌گو، امانت‌دار و مهربان بود. از هُدهُد خواست تا این چیزهای خوب را به او یاد بدهد.

هُدهُد قبول کرد که به او آموزش بدهد. دو سال نگذشته بود که نوشا از این کار هم خسته شد و از پیش هُدهُد رفت.

این‌بار به طوطی سخن‌گو رسید و از او خواست خوب حرف زدن را به او یاد بدهد. طوطی گفت: «بسیار خوب اما تو باید اوّل خوب دیدن و خوب گوش کردن را یاد بگیری و تمرین کنی، تا بتوانی سخن‌بگویی. این کار، چند سال طول می‌کشد

نوشا قبول کرد ولی هنوز یک سال نگذشته بود که از آموختن خسته شد. برای همین، یک روز پروازکنان از پیش طوطی رفت. او تصمیم گرفته ‌بود، پیش پدر و مادر پیرش برگردد.

سرانجام، نوشا به لانه برگشت و دید همه از خوبی و دانایی کوشا حرف می‌زنند. کمی به فکر فرو رفت، سپس پدرش این شعر فردوسی را برایش خواند:

توانا بود هرکه دانا بُوَد

ز دانش دل پیر بُرنا بُوَد.

 

کتاب فارسی-درس پنجم

چوپان درست‌کار

روزی بود و روزگاری. مردی بود که گوسفندان زیادی داشت. او آدم درست‌کاری نبود. اما چوپانی داشت که از گوسفند‌های او نگه‌داری می‌کرد و مرد‌ درست‌کار و راست‌گویی بود. چوپان هرروز شیر گوسفندان را می‌دوشید و به خانه‌ی صاحب گوسفندها می‌برد. او هم آب در آن می‌ریخت و شیر را دو برابر می‌کرد و به مردم می‌فروخت. چوپان هربار او را نصیحت می‌کرد و می‌گفت:«این کار درست نیست.» امّا او به حرف‌های چوپان گوش نمی‌داد و لبخندی می‌زد و می‌گفت: «تو چوپانی‌ات را بکن و مزدت را بگیر!» یک روز که چوپان، گوسفندان را به چرا بُرد، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی به راه افتاد. چوپان برای نجات خود، بالای درختی رفت امّا سیل همه‌ی گوسفندان را با خود بُرد. چوپان ، هیچ کاری نتوانست بکند. ناچار، پیش صاحب گوسفندان رفت و گفت: «سیل گوسفند‌های تو را برد.»

مرد گفت: «من باور نمی‌کنم، آخر این همه آب، ناگهان از کجا آمد؟»

چوپان گفت:«شنیده‌ای که می‌گویند قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود.  این سیل، همان آب‌هایی است که تو در شیر می‌ریختی و به مردم می‌فروختی.»

مر با شنیدن حرف‌های چوپان در فکر فرو رفت.

کتاب فارسی- درس چهارم

مدرسه‌ی خرگوش‌ها

بچّه خرگوش‌ها منتظر معلّم بودند. معلّم با سبد هویج وارد شد. سلام کرد و پرسید: «بچّه‌ها، فکر می‌کنید چرا خدا به ما گوش داده است؟»

بشمالو دستش را بلند کرد و گفت: «برای این که صداها را بشنویم.»

آموزگار لبخند زد و پرسید: «اگر گوش نداشتیم، چه می‌شد؟»

دم‌پنبه‌ای جواب داد: «هیچ صدایی را نمی‌شنیدیم.»

بچّه‌ خرگوش‌ها در سکوت، منتظر پرسش بعدی بودند که چشم قرمزی پرسید: «اگر صداها را نمی‌شنیدیم، چه اتّفاقی برای ما می‌افتاد؟»

این‌بار، خاکستری جواب داد: «خطرهایی برای ما پیش می‌آمد، مثلاً صدای روباه‌ها و شغال‌ها را نمی‌شنیدیم.»

برفی ادامه داد: «از خیلی چیزها هم لذت نمی‌بردیم، مثل صدای پرنده‌ها و سرود خواندن بچّه‌ها.»

آموزگار ادامه داد: « پس داشتن گوش‌های سالم خیلی مهم ست. بچّه‌ها، آیا می‌دانید چه باید بکنیم تا گوش‌های ما سالم بمانند؟»

دم پنبه‌ای جواب داد: «باید از آن‌ها خوب مواظبت کنیم و همیشه آن‌ها را تمیز نگه‌ داریم.»

زنگ مدرسه که به صدا در آمد، معلّم گفت: «بچّه‌ها این هویج‌ها جایزه‌ی شماست که فکر کردید و پاسخ‌های خوبی دادید. »

چند دقیقه بعد، بچه خرگوش‌ها هویج در دست، با خوش‌حالی از کلاس بیرون رفتند.

کتاب فارسی-درس سوم

خرس کوچولو

 

خرس کوچول بارها شنیده بود که «میکروب‌ها» موجودات خطرناکی هستند. به همین دلیل تصمیم گرفت با آن‌ها بجنگد.

یک روز صبح زود، چوبی برداشت و به راه افتاد. در راه به یک بچّه گنجشک رسید. نگاهی به او کرد و گفت:« من می‌خواهم با میکروب‌ها بجنگم. تو آن‌ها را این‌جا ندیده‌ای؟»

گنجشک جواب داد: « این‌طوری که نمی شود، تو باید...»

امّا خرس کوچولو به بقیّه‌ی حرف‌های او گوش نکر. رفت تا به بچّه فیلی رسید. پرسید:«تو میکروب‌ها را این‌ طرف‌ها ندیده‌ای؟ من می‌خواهم با آن‌ها بجنگم.» بچّه فیل گفت: «اگر می‌خواهی با میکروب‌ها بجنگی، باید اول دست‌هایت را خوب بشویی.»

خرس کوچولو از حرف‌های بچّه فیل هم چیزی نفهمیده بود، ناراحت و بی‌حوصله به راه افتاد.

کمی بعد، خسته و گرسنه زیر درختی نشست تا استراحت کند. بالای درخت یک کندوی عسل بود. خرس کوچولو تا چشمش به کندو افتاد، خوش حاش شد و از درخت بالا رفت. عسل‌ها را با همان دست‌های کثیفش خورد و با خودش گفت:«حالا خیلی خسته‌ام. فردا می‌آیم و با میکروب‌ها می‌جنگم.»

 

روز بعد، خرس کوچولو بیمار شد و دیگر نتوانست به جنگ میکروب‌ها برود.

مادرش به او گفت: «عزیزم، اگر اوّل از من می‌پرسیدی که میکروب‌ها کجا هستند و چه طور می‌شود با آن‌ها جنگید، به تو می‌گفتم. تو باید بدانی که میکروب‌ها در دست‌های کثیف زندگی می‌کنند. پس برای جنگیدن با آن‌ها بهتر است همیشه خود را پاکیزه نگه‌داری و دست‌هایت را قبل از غذا خوردن بشویی. حالا هم باید استراحت کنی تا دوباره سالم و شاداب شوی.»

کتاب فارسی-درس اول

کتاب‌خانه‌ی کلاس ما

روز زیبای پاییزی بود، باد خنکی می‌وزید و هوا ملایم بود. صدای پرندگان از اطراف به گوش می‌رسید. دانش‌آموزان، آرام و با نظم و ترتیب، وارد کلاس می‌شدند.

آموزگار در کلاس ایستاده بود. او با هردانش آموزی که وارد کلاس می‌شد، سلام و احوال‌پرسی می‌کرد. آموزگار از هریک می‌خواست تا یک قطعه کاغذ رنگی از داخل پاکت بردارد و در گروه خود قرار بگیرد، وقتی همه بچه‌ها به صورت گروهی نشستند، آموزگار گفت: «بچّه‌های عزیز، از شما می‌خواهم فکر کنید و بگویید چگونه می‌توانیم پاسخ پرسش‌های خود را پیدا کنیم؟»

بچّه‌ها در گروه خود، گفت و گو کردند و پیشنهاد خود را روی برگه‌هایی نوشتند. نماینده‌ی هرگروه آن را بلند خواند. گروه‌ها به رایانه، کتاب‌ها، مجلّه‌ها و افراد دانا اشاره کرده بودند.

آموزگار از دانش آموزان تشکّر کرد و گفت: «آیا همه‌ی مطالب موجود در رایانه، کتاب‌ها و مجلّه‌ها برای شما قابل استفاده است؟»

نماینده‌ی گروه اوّل، گفت:« در آخر کتاب فارسی، نام کتاب‌های مناسبی نوشته شده است که ما می‌توانیم آن‌ها را بخوانیم.»

آموزگار گفت: «کتاب خوب مانند دوست خوب است که می‌تواند خیلی به ما کمک کند. حالا چند دقیقه با هم گفت و گو کنید و بگویید از چه راه‌هایی می‌توانیم کتاب‌های خوب و مفید را بشناسیم؟»

دانش آموزان با هم گفت و گو کردند . نماینده‌ی یکی از گروه‌ها گفت: «کتاب خوب را هم مانند دوست، گس از هم فکری و مشورت با بزرگ‌ترها انتخاب می‌کنیم.»

آموزگار گفت: « آفرین بر شما که خوب فکر می‌کنید و به درستی پاسخ می‌دهید. حالا فکر می‌کنید چگونه می‌توانیم این کتاب‌ها را برای کلاس خود تهیّه کنیم و یک کتاب‌خانه‌ی کوچک در کلاس داشته باشیم؟»

کتاب فارسی-درس دوم

مسجد محلّه‌ی ما

مردم محلّه‌ی ما بسیار خوش حال بودند. کار بنّایی مسجد، تازه تمام شده بود. مردم می‌خواستند برای اوّلین بار نماز را به جماعت در این مسجد بخوانند. مسجد چراغانی شده بود. حوض حیاط پر از آب بود. مهدی با پدر و مادرش گلدان‌های پرگلی را که آورده بودند، کنار حوض قرار دادند. چند نفر با شیرینی و شربت از مردم پذیرایی می‌کردند.

بعد از نماز، امام جماعت از همه‌ی کسانی که در ساختن مسجد کمک و همکاری کرده بودند، تشکّر کرد و گفت: «مسجد خانه‌ی خداست. وقتی برای خواندن نماز به مسجد می‌آییم، از حال یک‌دیگر با خبر می‌شویم و با همفکری، می‌توانیم کارهای خوب و بزرگ انجام بدهیم.»

هنگامی که مهدی با پدر و مادرش از مسجد خارج می‌شدند، مهدی رو به مادرش کرد و گفت: «من با دقّت به صحبت‌های پیش نماز گوش دادم. سخنان او جالب بود. من همیشه فکر می‌کردم مردم برای نماز خواندن و مراسم مذهبی به مسجد می‌آیند، نمی‌دانستم که مسجد محلّه‌ی ما کلاس‌های آموزش قرآن، نقّاشی، رایانه و عکّاسی دارد. در آن‌ جا کتاب‌خانه‌ی خوبی نیز برای کودکان وجود دارد. مادر جان! من هم دلم می‌خواهد در یکی از این کلاس‌ها شرکت کنم و از کتاب‌خانه‌ی آن‌جا استفاده کنم.»

مادر و پدر، لبخندی به مهدی زدند و با هم به طرف خانه رفتند.