درس نهم- زیارت
زینب داخل حرم ایستاده بود. چلچراغ های بزرگ همه جا را نورباران کرده بودند. بوی گلاب می آمد. همه دعا می خواندند.
زینب هم داشت زیر لب دعا می کرد که مادرش با مهربانی دست بر شانه اش گذاشت و گفت: « قبول باشد! بیا برویم و کبوترهای حرم را تماشا کنیم.» آن وقت دست او را گرفت و آن دو با هم از میان جمعیت بیرون رفتند.
زینب ده ها کبوتر را دید که گوشه ای جمع شده بودند و دانه بر می چیدند. او از یر چادرش مقداری گندم بیرون آورد و گفت:«مادر دوست دارم هروقت به مشهد می آیم به کبوترهای امام رضا (ع) دانه بدهم. این گندم ها را مادربزرگ برایم خریده است.» بعد دانه ها را به آرامی بر زمین پاشید.
کبوترها دسته دسته به زینب نزدیک شدند. زینب می خواست از خوش حالی بال در بیاورد.چیزی نگذشت که صدای اذان از گل دسته ها بلند شد.
مادر گفت:«زینب جان اذان مغرب را گفتند بهتر است به وضوخانه برویم وضو بگیریم و نمازمان را اول وقت بخوانیم.»
زینب نماز خواندن در حرم امام رضا (ع) را هرگز فراموش نمی کند.